واقعیتِ سوسک زده ...



بسم الله 

حب » سیلان ازلی و ابدی هستی است؛ مدام، شعله ور، پیش رونده. حتی اگر ندانی اش، حتی اگر فهمش نکنی حتی اگر خسته اش باشی و نخواهی اش لاجرم دچارش هستی، دچار شعله های سوزان و رنج های استخوان سوزش. اگر لحظه ایی و جایی به خاموشی میل می کند، آن دیگر گر می گیرد و داغ می شود در هیئت های مختلف و صورتهایی دگرگون.
عشق تنها عنصر هستی است که خاکسترش هم سوزان است ، متاسفانه !

 


بسم الله 

شهید دور از وطن بوده ای و  خودت شده ای وطن، شده ای مامن .

غریب بوده ای و شده ای کس و کار . 

ای آبروی واژ ه های تا پیش از تو یتیم، ای معنی معناها، حسین علیه السلام.

ما با تو جمع شدیم، با تو امت شدیم، زیر علم تو، پرچم تو، نام تو، یکی شدیم، منتظر شدیم. لباسهایمان، ذکر لبانمان، تپش های قلبمان، مقصد و مقصودمان همه شد یکی، همه شد تو . تو تکثیر شدی در ما و جمعیت مان زیاد شد . 

آیا تو، ای حسین بن علی علیه السلام ، آیا تو نبودی که به ما، به جمعیت پراکنده ما برکت بخشیدی ؟!

 

 


بسم الله 

قابل پیشکشی نیست. نگاهش که می کنی می بینی قابل عرضه نیست ؛ مبتلا، تکه تکه، گرفتار . ولی همینطوری که پیر صاحب صدا با صدای محزونش زیارت عاشورا می خواند دوست داری دلت را ببری بدهی به خودشان و بگویی برای شما ، تمام و کمال برای شما و از سنگینی اش و دربدری به دوش کشیدنش خلاص شوی . 

قلب عضو سنگینی است ، باید بدهی برود تا سبک شوی .


بسم الله 

ما نسل محرومی هستیم. محروم از حیث تجربه های تاریخی سترگ و انسان ساز . ما نه انقلاب را دیده ایم و نه ایام دفاع مقدس را ، یعنی آنقدر بچه بوده ایم که بجز آن چسب های سفید روی شیشه ها و وضعیت قرمز و . چیزی از آن سالها را درک نکرده ایم . ما فقظ به پس لرزه های اجتماعی و اقتصادی پسا جنگ رسیده ایم و در نتیجه به خودمان گفته ایم نسل سوخته ! 

زیاد دلم برای ایامی که نگذرانده ام و تجربه نکرده ام تنگ می شود . شاید بهش بگویند حسرت . حسرت ندیدن انسان های بزرگ ، صداقت های بزرگ ، ایمان های بزرگ . 

ما نسل محرومی هستیم و بیشتر از آنکه سوخته ایم ، خامیم ! 

 


بسم الله 

غبار همدانی بیت شعر می دارد که می گوید :

دارم دلی و دارد هر ذره اش هوایی 

چو خرقه ی گدایان هر وصله اش ز جایی 

جمع نمی شویم گاهی، پراکنده می شویم بین هزار خواهش و خواسته و آرزو و بعد دنبال قرار می گردیم . غافل از اینکه خدا که قرار است و سلام است و صلح است یکی است و ما هم به صلح و سلامت نمی رسیم مگر جمع شویم با این یکی . 

جدا بودن و تکه تکه بودن غم می آورد . نگاه می کنی می بینی خودت هم نمی دانی کجایی ، وصل نیستی، زیر پایت محکم نیست . پریشان احوال می شوی ، آرام و قرار نمیگیری . 

وصل شو، یکی شو ، آرام بگیر  . آن موقعی که در رحم مادرت بودی به یک بند ناف وصل بودی حالت چطور بود ؟ مهر مادر بود ، غذا بود . الان هم همین کار را بکن . فی قرار مکین .

 


بسم الله

سرگشته چیزی هستیم و نمی دانیمش، معنایی گم شده شاید در پس هر چیزی، معنایی که تحیر مختصات های درهم و برهم دنیایمان را به یقین راهگشا باشد. عطش چیزی را داریم که طعمش را نمی دانیم ولی تشنه اش هستیم. 

.

و خداوند بلند مرتبه اراده کرده بود و برای دوستی از دوستانش پرده از رخ برکشیده بود ؛

وَکَذَٰلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ (75| انعام )

و این چنین بقیه ی عالم را خبر رسانده بود که یا اهل العالم ملکوت من هست و دیدنی هم هست، کجائید ؟!


* بیدل


بسم الله 

دسته کلیدم یک علی بن ابی طالب سبز بود که از آن فروشگاه خروجی بین الحرمین روبروی حرم حضرت عباس علیه السلام خریده بودم . دسته کلیدهایی با نامه ائمه معصومین، چهار تا خریدم و خودم یا علی اش را برداشتم .

بعدها از دستفروشی کنار خیابان یک فرشته مانند طلایی خریدم که روی بال هایش شیشه هایی شبیه یاقوت سرخ بود ، با حالتی شبیه رقاص های باله ایستاده بود و تمام بدنش انگار با الماس پوشیده شده بود ، وصلش کردم به یا علی ! 

تناقض عجیبی بود . دلم نمی آمد هیچ کدامشان را کنار بگذارم ، فرشته بیشتر از آنکه آسمانی باشد بشدت پر زرق و برق و زمینی بود، فریبنده و مکار. تضاد دنیا و آخرت توی دستانم بود ، تناقض از نوع سنگینش !

فرشته بعدها کله اش کنده شد و ماه هاست توی کیفم است تا بدهم درستش کنند، یا علی روی کلید خانه  پدری ماند و من الان خانه دیگری در شهر دیگری دارم ،  دسته کلید ندارم ولی تناقض همچنان باقی است ! 


بسم الله 

شکل هستی ، ساحتش شبیه یک دایره است . اصلش عرفا می گویند دایره الوجود ؛ توحید و معاد ، قوس نزول و صعود . می شود یک دایره . 

شکل این دایره در عالم مادی خیلی پیداست . یعنی وضعیت زمین در منظومه شمسی و کهکشان و کل عالم هم شبیه دایره است . 

حالا وقتی به دایره نگاه می کنیم چه می بینیم . یک مرکز و محیطش که گرد مرکز را گرفته . مثل طواف می ماند دیگر ، نه ؟ 

حالا به کل هستی نگاه کنید که ببینید چطور در یک طواف دائم است . از طواف گرد کعبه بگیر تا زمین دور خورشید و منظومه شمسی گرد مرکزش و کهکشان و .

همان عرفا می گویند محرک اصلی دایره الوجود عشق است . یعنی عشق خداست . چه اینکه خدا کمال و زیبایی مطلق است و در وهله اول عاشق خودش . یعنی در مرتبه اول عشق و عاشق و معشوق همان خداست و وقتی تو کسی را دوست داری تمام متعلقات و آثارش را هم دوست داری دیگر . و ما متعلق عشق خدائیم چون آفریده خدائیم . پس ما اینطوری وارد دایره عشق می شویم . 

انگار کن یک گوشه ی این دایره ی هستی ایستاده ام ، گردنم را کج کرده ام و دارم به تو نگاه می کنم . به عاشقانه ترین صحنه ی عالم خلقت که بدست تو رقم خورده است. عشقی خونی، بی سر ، پاره پاره ، اربا اربا ، بر سر نیزه ها ، اسیر .

چقدر می شود گرد تو طواف کرد یا اباعبدالله ؟ همینطور متحیر ، کوچک ، لرزان . چقدر می شود در صحنه ی تو مات شد ؟ 

چقدر می شود در ما رایت الا جمیلا » خواهرت زینب سلام الله علیها به معرفت رسید ؟ 

چقدر می شود دور تو چرخید ؟

 


بسم الله 

دوست داشت بخوابد برای همیشه. دوست داشت خاک شود، خاک باشد. بی گذشته، بی آینده، بی هیچ اندیشه و فکر و احساسی ، فقط خاک. 

دوست داشت از خاکش درختی بروید . درخت احتمالا میوه های تلخی خواهد داشت. ولی اگر کمی صبر کنی لابلای آن همه تلخی مزه ای خواهی یافت شبیه خاطره ای مبهم، طعمی آشنا، تصویری که وقتی چشمانت را می بندی پشت تاریکی ها از جلویت رد می شود. شبیه یک زندگی. وقتی . وقتی زندگی نشد . 

 


آذرماه نود و یک بوده و من سرشار بوده ام از کلمه، از قصه، از روایت . این یعنی احساساتم زنده بوده اند، نفس می کشیده اند، چشم و گوش دلشان باز بوده. 

واقعیت سوسک زده را، آن ورژن هفت هشت ساله را که پاک کردم فقط 4 پست را نگه داشتم که یکی اش مربوط بود به آذر نود و یک ، شب یلدا. نگهش داشتم چون هنوز بعد از گذشت هفت سال می توانستم حس خوبی را که موقع نوشتنش داشتم  بیاد بیاورم، چون صدای ضربان های قلبش را می شنیدم ، موج احساسات زنده اش را درک می کردم .

الان ؟!

هرگز دیگر نمی توانم آن طور بنویسم !

هرگز دیگر آن آدم نیستم !


یک چنین شبی اولین شب زمستان را میدانید دوست دارم چکار کنم دوست دارم ساعت دوازده شب که شد دقیقا ساعت دوازده همینطوری که دارد برف میبارد همینطوری که هوا آنقدر سرد است که استخوان آدم را میترکاند بزنم بیرون وقتی همه خزیده اند توی خانه هایشان دارند شب یلدایشان را میگذرانند وقتی که پرنده توی خیابانها پر نمیزند من بزنم بیرون راه بروم راه بروم راه بروم بعد ببینیم یک گوشه ای رفته گری دست فروشی بی خانمانی شاید نمیدانم اهل دلی ساده دلی توی یکی از آن حلبی های سوراخ سوراخ یک آتش درست و حسابی راه انداخته نشسته پایش دارد برای خودش آواز میخواند من هم بروم پیشش بنشینم دستهایم را روی آتش گرم کنم من سکوت کنم او آواز بخواند من هیچ نگویم او برایم از زندگی بگوید از خدا بگوید از بساطت حیات که این روزها پاک فراموشش کرده ام او بگوید من سکوت کنم همینطوری زل بزنم به جرقه های آتش گوش بسپارم به صدای ترق و تروق سوختن چوبها و ببینم که زمستان درست مثل دانه های برف آرام آرام می نشیند روی پوست شهر و سرمایش، سرمایش میپیچد توی کوچه پس کوچه ها توی خیابانها بعد خودش را از لای درز پنجره ها از دود کش بخاری ها از هر سوراخی که پیدا کند میرساند به آدمها، آدمها آخرین کسانی هستند که زمستان را میفهمند چون همه حواسشان به انارهای دانه شده توی کاسه لعاب آبی رنگ و هندوانه و نمیدانم  این جور چیزهاست حواسشان به بیرون نیست به آنطرف پنجره جایی که زمستان دارد بساط خودش را پهن میکند  به نظر من اولین نفر کلاغها هستند که بوی سرما را می شنوند بوی زمستان را حتی زودتر از درختها زودتر از مورچه ها زودتر از همه،این کلاغها این کلاغهای لعنتی .
تنفر من از کلاغها نه به خاطر آن کلاغ زشت و بد فرم " خونه مادربزرگه" و نه بخاطر آن یکی کلاغ جیغ جیغوی دست کج   " رامکال"  است، بلکه به خاطر شعر عقاب دکتر پرویز ناتل خانلری است که حدود ده یازده سال پیش در کتاب ادبیات عمومی حورا خواندمش و طوری مرا تکان داد که همان موقع به تمامی از کلاغها متنفر شدم . راستش نمیدانم اینکه کلاغها حدود 300 سال عمر میکنند یا مثلا مردار خوارند چقدر صحت دارد اما از آن موقع به بعد هر وقت کلاغی را میبینم با خودم فکر میکنم یعنی الان چند سالش است و اینکه مثلا  اگر 150  سال به بالا سن دارد تا حالا مغز سر چند تا آدم را نوک زده همان آدمهای فلک زده ای که قبلن ها آن موقع ها وقتی اعدام می شدند یک جایی بالای دروازه شهر آویزانشان میکردند که عبرت خلایق بشوند بعد همین کلاغها میرفتند سراغشان سراغ مغز سرشان . راستش اصلا هم نمیفهمم چرا خدا یک کلاغ را فرستاد تا به قابیل بگوید چطور برادرش را خاک کند چرا یک حیوان دیگر را نفرستاد ؟
  میدانید کلاغها یکجوری به آدم نگاه می کنند که هیچ حیوان دیگری اون جوری نگاه نمی کند من نفرت را توی چشمانشان میبینم کلاغها هم از آدمها متنفرند آنها داستان را میدانند، هیچ کس نمیداند،کلاغها میدانند همان کلاغ نسل اندر نسل داستان قابیل و هابیل را برای بچه هایش تعریف کرده با بد جنسی تمام هم این کار را کرده و کلاغها انگار در تمام این سالها دارند با قار قارشان مخصوصا توی پائیز توی آن عصرهای دلگیر و نمناک به آدم تیکه می اندازند که آهای ماها میدونیم شما دارید چی می کشید و راستش باید بگیم حقتونم هست یه جورایی ! و جالب اینجاست که اصلا همین پائیز و همین غروبها بدون صدای این کلاغهای لعنتی چیز بزرگی را کم دارد انگار آدم اصلا نباید یک چیزهایی را یعنی خودش را گذشته اش را یادش برود 
خلاصه اینکه مینشینم به این چیزها فکر میکنم و از کلاغها متنفر میشوم هیچ چیز هم نمی تواند نظرم را راجع بهشان عوض کند حتی آن قلم جادویی عرفان نظر آهاری که توانست نظرم را راجع به سوسکها و جغدها عوض کند اما نسبت به کلاغها نه هرگز
پنج شنبه/ ۳۰ آذر ۱۳۹۱ ساعت بیست و یک و دوازده دقیقه/ کرج

پ.ن ۱این نوشته بارها بعد از این تاریخ بازنویسی شده یعنی هر هفته یک چیزی بهش اضافه شده است !
پ.ن ۲ این پست باید می ماند برای سال دیگر سی آذر ۹۲ اما خب کی میداند تا آن موقع زنده است و تازه اگر زنده است میخواهد چنین کارهایی بکند یعنی بزند بیرون شاید دلش بخواهد او هم بخزد زیر کرسی (کرسی کجا بود آخر ) مثلا انار بخورد یا نه اصلا " هزار سالگی " فریدون صدیقی بخواند برای هزارمین بار  کی میداند میخواهد چکار کند .
پ.ن ۳ داستان های جغد و سوسک و کلاغ و خیلی جانورهای دیگر را هم میتوانید از کتاب " بالهایت را کجا جا گذاشتی " بخوانید اما حتما بخوانیدشان چون معرکه اند واقعا معرکه اند هزار سالگی هم در ماهنامه داستان همشهری آبانماه بخوانید البته میتوانستم همه را لینکشان کنم اما خب نکردم !!! :)

 


بسم الله 

داشتیم زندگیمان را می کردیم ، مثلا ! 

میرفتیم سر کار، دانشگاه ، می آمدیم خانه. با قیمت دلار بالا و پائین می شدیم ، با افزایش قیمت بنزین گر می گرفتیم ،  اخبار استراماچونی را گوش می دادیم . عادت کرده بودیم به همین زندگی . عادت کرده بودیم غزه را بکوبند، یمن را آتش برنند، سوریه را غارت کنند ، افغانستان را شخم بزنند و ناگهان و ناگهان تو همه معادلات این عادت های خاکستری به خاک نشسته را بهم زدی . 

تو این قلب های خسته ی مکدر را زنده کردی . تن اربا اربای سوخته ات جلوی کل زندگیمان قد علم کرد . 

چهل سال مبارزه ی تو کجا و سالهای خواب آلود ما کجا. 

جگرمان را آتش زدی حاج قاسم 

پدر 

مهربان 

عزیز 

راست قامت 

آزاد مرد بی تکلف تاریخ خونی شیعه 

 

پرچم سرخ انتقامت برافراشته .

 


بسم الله 

داشتیم زندگیمان را می کردیم ، مثلا ! 

میرفتیم سر کار، دانشگاه ، می آمدیم خانه. با قیمت دلار بالا و پائین می شدیم ، با افزایش قیمت بنزین گر می گرفتیم ،  اخبار استراماچونی را گوش می دادیم . عادت کرده بودیم به همین زندگی . عادت کرده بودیم غزه را بکوبند، یمن را آتش برنند، سوریه را غارت کنند ، افغانستان را شخم بزنند و ناگهان و ناگهان تو همه معادلات این عادت های خاکستری به خاک نشسته را بهم زدی . 

تو این قلب های خسته ی مکدر را زنده کردی . تن اربا اربای سوخته ات جلوی کل زندگیمان قد علم کرد . 

چهل سال مبارزه ی تو کجا و سالهای خواب آلود ما کجا. 

جگرمان را آتش زدی حاج قاسم 

پدر 

مهربان 

عزیز 

راست قامت 

آزاد مرد بی تکلفی دیگر از تاریخ خونی شیعه 

 

پرچم سرخ انتقامت برافراشته .

 


بسم الله 

پناه می برم به امامم علی علیه السلام ، چشمانم را می بندم و نهج البلاغه را باز می کنم و ببین چه می آید !

خود را از عذاب هایی که بر اثر کردار بد و کارهای ناپسند بر امت های گذشته فرود آمده محفوظ دارید. حالات پیشینیان را در خوبی ها و بدی ها بیاد آرید و از اینکه همچون آنان شوید بپرهیزید. و آنگاه که در احوال پیشینیان می اندیشید کاری را برگزینید که مایه عزت و سربلندی آنان شد و دشمنان را از سر راهشان کنار زد و سلامت و عافیت زندگی آنان را فراهم آورد و نعمت در اختیارشان نهاد و پیوند کرامت آنان را استوار و از تفرقه برکنارشان ساخت، اینها به سبب آن است که آنان از تفرقه دوری نمودند و بر همدلی با یکدیگر پایداری کردند و یکدیگر را به آن فراخواندند و سفارش نمودند و بپرهیزید از هر چیزی که ستون فقراتشان را در هم شکست و نیرویشان را تحلیل برد از کینه یکدیگر در دل داشتن، و بذر نفاق و دشمنی در سینه کاشتن و از هم بریدن و دست از یاری یکدیگر کشیدن .

در احوال مومنان پیشین بیندیشید که چسان در حال آزمودن و ابتلا بودند ! آیا دشواری هایشان از همه مردمان بیشتر نبود ؟ آیا بیشتر از همه در رنج نبودند ؟ آیا روزگار برایشان سخت تر از همه مردم دنیا نمی گذشت ؟ 

.

ولی هنگامی که خداوند دید که آنان چگونه در برابر آن همه آزار با جدیت در راه محبت او صبر و پایداری می کنند و ناملایمات را به خاطر بیم از خداوند تحمل می نمایند گشایشی در کارشان پدید آورد و تنگناهای بلا را برطرف ساخت .»

خطبه 191| مولا علی 

 


بسم الله 

مستند معروف و م سیاره زمین را دیده اید ؟

در اعماق تاریک غارهای زمین جایی که هیچ نوری وجود ندارد، در آب های متراکم و تاریک اقیانوس ها، در وسط بیابان های بی آب و علف مکان هایی که هیچ امیدی برای حیات نیست زندگی اشکال عجیب و مقاوم و سازگاری از خودش را نشان می دهد . 

نوری وجود ندارد ؟ چشمی هم وجود نخواهد داشت سنسورهای روی پوست یک موجود کفایت می کند .

آبی وجود ندارد ؟ از نیمکره ای به نیمکره ی دیگر مهاجرت کن . 

کوچکترین امکان حیات ، امکان زندگی است این قانون سیاره زمین است . 

مستند سیاره زمین برای من بیش از هر چیزی نمایشگر ارزشمندی زندگی است ولی .

آیا برای انسان هم این قانون باید کفایت کند ؟!

تن دادن به حداقل ها ، تن دادن به فقط » زنده بودن، مگر میلیونها نفر در کره ی زمین فقط زنده نیستند و درگیر حداقل ها ، درگیر بقا . آن کمال و آن حقیقت کجاست ؟ چه شد ؟ 


بسم الله 

حیدر باشی؛ کرار، شمشیر بران حقیقت، یدالله خداوند بر زمین، نبا عظیم تاریخ، مرد همه ی دوران ها و محبوبه ات، فاطمه ات بین در و دیوار خمیده باشد، شکسته باشد ، پرپر شده باشد و تو صبر کرده باشی، صبر کردنی .

عزیز !

ما می دانیم عقیله ات به کدام نشانی رفته است .


بسم الله 

تاریخ عرفای شیعه را می خواندم و رسیده بودم به دو اسم که البته یکی شان اسمی هم نداشت !

ملاقلی جولا بافنده ای که ناگهان شبی بر شیخ علی شوشتری وارد شده بود و فرستاده بودش نجف تا بشود سرسلسله ی عرفان شیعه تا امثال قاضی ها را پرورش بدهد و بعد در پس جولا یک سرباز، سربازی گمنام ، نگهبان خانه ای اعیانی که برای لقمه ای حلال آمده بود سراغ ملاقلی و خب معلوم می شود که از اوتاد امام زمان بوده است .

شوکه شده بودم، از تمام آن اسم های بزرگ اوراق تاریخ شیعه که هر کدام ستونی بودند برای خودشان رسیده بودم به یک سرباز گمنام و این شوکه ام کرده بود، گیج شده بودم، روحم تب کرده بود، یک کنز مخفی، یک روح متعالی در پس انسانی ساده و گمنام در گوشه ای از تاریخ که آنقدر این دنیا برایش ارزش نداشته که حتی اسمی از خودش باقی بگذارد و همینطوری کل راه و رسم تو را به سوال بکشد .

نشسته بودیم پای مصاحبه ی حاج قاسم در مورد جنگ سی و سه روزه لبنان و بحث کشیده شده بود به جبهه های خودمان و البته حسین پسر غلامحسین . 

حسین پسر غلامحسین ، آرام ، سر به زیر ، بی سر و صدا  سربرآورده بود و مختصات گیج مرا لرزانده بود.

راه می روم و این اسم را تکرار می کنم، سرم را کج می کنم و می گویم چطور؟ 

چطور حسین پسر غلامحسین ؟ 

 

 


بسم الله 

مستند معروف و م سیاره زمین را دیده اید ؟

در اعماق تاریک غارهای زمین جایی که هیچ نوری وجود ندارد، در آب های متراکم و تاریک اقیانوس ها، در وسط بیابان های بی آب و علف مکان هایی که هیچ امیدی برای حیات نیست زندگی اشکال عجیب و مقاوم و سازگاری از خودش را نشان می دهد . 

نوری وجود ندارد ؟ چشمی هم وجود نخواهد داشت سنسورهای روی پوست یک موجود کفایت می کند .

آبی وجود ندارد ؟ از نیمکره ای به نیمکره ی دیگر مهاجرت کن . 

کوچکترین امکان حیات ، امکان زندگی است این قانون سیاره زمین است . 

مستند سیاره زمین برای من بیش از هر چیزی نمایشگر ارزشمندی زندگی است ولی .

آیا برای انسان هم این قانون باید کفایت کند ؟!

تن دادن به حداقل ها ، تن دادن به فقط » زنده بودن، مگر میلیونها نفر در کره ی زمین فقط زنده نیستند و درگیر حداقل ها ، درگیر بقا . آن کمال و آن حقیقت کجاست ؟ چه شد ؟ 


بسم الله 

 مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان. مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند! او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی. تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم.
از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم
و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد. من از این رسیدن شاد بودم، تاک همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی. » 

عرفان نظر آهاری 


بسم الله 

در امن ترین جای دنیا برای مسلمانی مان زندگی کرده ایم ، بابت یا علی گفتن نه زندانی مان کرده اند نه سرمان را بریده اند نه تکه تکه مان کرده اند، با خیال راحت زیر علم امام حسین سیاه پوشیده ایم و سینه زده ایم بدون اینکه نگران این باشیم که بهمان حمله کنند و به جرم شیعه بودن خونمان را حلال بریزند ! 

بماند با این نعمت چه کرده ایم، ولی الان که دنیا در تب خبر کرونا دارد دست و پا می زند عده ای به جرم مسلمانی در هند در سرزمین مادری شان دارند کشته می شوند، نفی بلد می شوند، شکنجه می شوند و فریاد وا مسلمانانشان بلند است . من نمی دانم من و شما چه کاری از دستمان بر می آید ، واقعا نمی دانم فقط می دانم سکوت ، یا ندید گرفتن خودش جنایت آشکار است . از این ظلم نگذریم .


بسم الله 

صدای تلویزیون را قطع کرده ام و تصویر را گذاشته ام برای خالی نبودن عریضه ! مثل همیشه تبلیغ است . یک دنیای رنگی ، شاد ، براق و لوکس . همه چیز خوب است نه، درواقع عالی است در ایده آل ترین شکل ممکن است، خانه ها عین داستان های فانتزی کتاب ها و انیمیشن ها هستند، سفره ها خوش آب و رنگ، دختر و پسرهای شیک و جذاب، مادران شاد پدرهای موفق، بچه هایی خوشبخت ، بهشت عدن پدرم آدم و مادرم حوا هبوط کرده در صفحه ی تلویزیون ! اوضاع اصلا شبیه جهان کرونا زده نیست،شبیه حال آن کارگران مسن در هم شکسته ی روزمزدی که هر روز صبح به صبح اول خیابان شفا جمع می شوند نیست، اصلا شبیه حال آن کارگرانی که این روزها لنگ بیست و پنج هزار تومن هستند تا دست خالی برنگردند خانه نیست. سرمایه داری قبل و بعد و وسط و بین برنامه ها دارد جولان می دهد . بخر ، مصرف کن ، خوشبخت شو !

جفایی که صدا و سیما با این تبلیغ هایش در حق ملت می کند خود تهاجم فرهنگی است از نوع خون به جگر کردن ملت !

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها