بسم الله
تاریخ عرفای شیعه را می خواندم و رسیده بودم به دو اسم که البته یکی شان اسمی هم نداشت !
ملاقلی جولا بافنده ای که ناگهان شبی بر شیخ علی شوشتری وارد شده بود و فرستاده بودش نجف تا بشود سرسلسله ی عرفان شیعه تا امثال قاضی ها را پرورش بدهد و بعد در پس جولا یک سرباز، سربازی گمنام ، نگهبان خانه ای اعیانی که برای لقمه ای حلال آمده بود سراغ ملاقلی و خب معلوم می شود که از اوتاد امام زمان بوده است .
شوکه شده بودم، از تمام آن اسم های بزرگ اوراق تاریخ شیعه که هر کدام ستونی بودند برای خودشان رسیده بودم به یک سرباز گمنام و این شوکه ام کرده بود، گیج شده بودم، روحم تب کرده بود، یک کنز مخفی، یک روح متعالی در پس انسانی ساده و گمنام در گوشه ای از تاریخ که آنقدر این دنیا برایش ارزش نداشته که حتی اسمی از خودش باقی بگذارد و همینطوری کل راه و رسم تو را به سوال بکشد .
نشسته بودیم پای مصاحبه ی حاج قاسم در مورد جنگ سی و سه روزه لبنان و بحث کشیده شده بود به جبهه های خودمان و البته حسین پسر غلامحسین .
حسین پسر غلامحسین ، آرام ، سر به زیر ، بی سر و صدا سربرآورده بود و مختصات گیج مرا لرزانده بود.
راه می روم و این اسم را تکرار می کنم، سرم را کج می کنم و می گویم چطور؟
چطور حسین پسر غلامحسین ؟
درباره این سایت