آذرماه نود و یک بوده و من سرشار بوده ام از کلمه، از قصه، از روایت . این یعنی احساساتم زنده بوده اند، نفس می کشیده اند، چشم و گوش دلشان باز بوده. 

واقعیت سوسک زده را، آن ورژن هفت هشت ساله را که پاک کردم فقط 4 پست را نگه داشتم که یکی اش مربوط بود به آذر نود و یک ، شب یلدا. نگهش داشتم چون هنوز بعد از گذشت هفت سال می توانستم حس خوبی را که موقع نوشتنش داشتم  بیاد بیاورم، چون صدای ضربان های قلبش را می شنیدم ، موج احساسات زنده اش را درک می کردم .

الان ؟!

هرگز دیگر نمی توانم آن طور بنویسم !

هرگز دیگر آن آدم نیستم !


یک چنین شبی اولین شب زمستان را میدانید دوست دارم چکار کنم دوست دارم ساعت دوازده شب که شد دقیقا ساعت دوازده همینطوری که دارد برف میبارد همینطوری که هوا آنقدر سرد است که استخوان آدم را میترکاند بزنم بیرون وقتی همه خزیده اند توی خانه هایشان دارند شب یلدایشان را میگذرانند وقتی که پرنده توی خیابانها پر نمیزند من بزنم بیرون راه بروم راه بروم راه بروم بعد ببینیم یک گوشه ای رفته گری دست فروشی بی خانمانی شاید نمیدانم اهل دلی ساده دلی توی یکی از آن حلبی های سوراخ سوراخ یک آتش درست و حسابی راه انداخته نشسته پایش دارد برای خودش آواز میخواند من هم بروم پیشش بنشینم دستهایم را روی آتش گرم کنم من سکوت کنم او آواز بخواند من هیچ نگویم او برایم از زندگی بگوید از خدا بگوید از بساطت حیات که این روزها پاک فراموشش کرده ام او بگوید من سکوت کنم همینطوری زل بزنم به جرقه های آتش گوش بسپارم به صدای ترق و تروق سوختن چوبها و ببینم که زمستان درست مثل دانه های برف آرام آرام می نشیند روی پوست شهر و سرمایش، سرمایش میپیچد توی کوچه پس کوچه ها توی خیابانها بعد خودش را از لای درز پنجره ها از دود کش بخاری ها از هر سوراخی که پیدا کند میرساند به آدمها، آدمها آخرین کسانی هستند که زمستان را میفهمند چون همه حواسشان به انارهای دانه شده توی کاسه لعاب آبی رنگ و هندوانه و نمیدانم  این جور چیزهاست حواسشان به بیرون نیست به آنطرف پنجره جایی که زمستان دارد بساط خودش را پهن میکند  به نظر من اولین نفر کلاغها هستند که بوی سرما را می شنوند بوی زمستان را حتی زودتر از درختها زودتر از مورچه ها زودتر از همه،این کلاغها این کلاغهای لعنتی .
تنفر من از کلاغها نه به خاطر آن کلاغ زشت و بد فرم " خونه مادربزرگه" و نه بخاطر آن یکی کلاغ جیغ جیغوی دست کج   " رامکال"  است، بلکه به خاطر شعر عقاب دکتر پرویز ناتل خانلری است که حدود ده یازده سال پیش در کتاب ادبیات عمومی حورا خواندمش و طوری مرا تکان داد که همان موقع به تمامی از کلاغها متنفر شدم . راستش نمیدانم اینکه کلاغها حدود 300 سال عمر میکنند یا مثلا مردار خوارند چقدر صحت دارد اما از آن موقع به بعد هر وقت کلاغی را میبینم با خودم فکر میکنم یعنی الان چند سالش است و اینکه مثلا  اگر 150  سال به بالا سن دارد تا حالا مغز سر چند تا آدم را نوک زده همان آدمهای فلک زده ای که قبلن ها آن موقع ها وقتی اعدام می شدند یک جایی بالای دروازه شهر آویزانشان میکردند که عبرت خلایق بشوند بعد همین کلاغها میرفتند سراغشان سراغ مغز سرشان . راستش اصلا هم نمیفهمم چرا خدا یک کلاغ را فرستاد تا به قابیل بگوید چطور برادرش را خاک کند چرا یک حیوان دیگر را نفرستاد ؟
  میدانید کلاغها یکجوری به آدم نگاه می کنند که هیچ حیوان دیگری اون جوری نگاه نمی کند من نفرت را توی چشمانشان میبینم کلاغها هم از آدمها متنفرند آنها داستان را میدانند، هیچ کس نمیداند،کلاغها میدانند همان کلاغ نسل اندر نسل داستان قابیل و هابیل را برای بچه هایش تعریف کرده با بد جنسی تمام هم این کار را کرده و کلاغها انگار در تمام این سالها دارند با قار قارشان مخصوصا توی پائیز توی آن عصرهای دلگیر و نمناک به آدم تیکه می اندازند که آهای ماها میدونیم شما دارید چی می کشید و راستش باید بگیم حقتونم هست یه جورایی ! و جالب اینجاست که اصلا همین پائیز و همین غروبها بدون صدای این کلاغهای لعنتی چیز بزرگی را کم دارد انگار آدم اصلا نباید یک چیزهایی را یعنی خودش را گذشته اش را یادش برود 
خلاصه اینکه مینشینم به این چیزها فکر میکنم و از کلاغها متنفر میشوم هیچ چیز هم نمی تواند نظرم را راجع بهشان عوض کند حتی آن قلم جادویی عرفان نظر آهاری که توانست نظرم را راجع به سوسکها و جغدها عوض کند اما نسبت به کلاغها نه هرگز
پنج شنبه/ ۳۰ آذر ۱۳۹۱ ساعت بیست و یک و دوازده دقیقه/ کرج

پ.ن ۱این نوشته بارها بعد از این تاریخ بازنویسی شده یعنی هر هفته یک چیزی بهش اضافه شده است !
پ.ن ۲ این پست باید می ماند برای سال دیگر سی آذر ۹۲ اما خب کی میداند تا آن موقع زنده است و تازه اگر زنده است میخواهد چنین کارهایی بکند یعنی بزند بیرون شاید دلش بخواهد او هم بخزد زیر کرسی (کرسی کجا بود آخر ) مثلا انار بخورد یا نه اصلا " هزار سالگی " فریدون صدیقی بخواند برای هزارمین بار  کی میداند میخواهد چکار کند .
پ.ن ۳ داستان های جغد و سوسک و کلاغ و خیلی جانورهای دیگر را هم میتوانید از کتاب " بالهایت را کجا جا گذاشتی " بخوانید اما حتما بخوانیدشان چون معرکه اند واقعا معرکه اند هزار سالگی هم در ماهنامه داستان همشهری آبانماه بخوانید البته میتوانستم همه را لینکشان کنم اما خب نکردم !!! :)

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها